درادامه، بازهم قرار است درباره طرحها و متنهای نیمه کاره حرف بزنیم، نوشتههایی که به هردلیلی نصفه نیمه باقی میمانند و نویسنده آنها را بلاتکلیف رها میکند. جالب اینجاست که هیچ نویسندهای را پیدا نمیکنید که از چنین معضلی مصون مانده باشد؛ درواقع، این مسئله گریبان همه را میگیرد و هرکسی در هرجای جهان دست به نوشتن زده باشد در تیررس این مقوله قرار گرفته است.
اگر یادتان باشد و نوشتههای این ستون را به ترتیب دنبال کرده باشید، در یکی از یادداشتها (= «وصله پینههای هیولای فرانکنشتاین») درباره بورخس و داستان «پایان دوئل» صحبت کردیم. در آنجا، گفته شد که چطور بورخس یک ایده خام را چیزی درحدود بیست سال در ذهنش نگه میدارد، سپس رخدادی واقعی را به این ایده پیوند میدهد و در جست وجوی نامی برای شخصیتهای داستانش به آنها هویت میبخشد و درنهایت، با الهام از خاطراتی که از پدربزرگش شنیده است، کار را تمام میکند و یک داستان کامل را میسازد، درست همان طورکه فرانکنشتاین با بخیه زدن و وصله کردن اعضای مختلفی از جسدها یک پیکره واحد را شکل میدهد و برای خودش یک هیولا دست وپا میکند.
این، عینا، روش بعدی است که قرار است درباره آن صحبت کنیم، اینکه طرحها و متنهای نیمه کاره را به همدیگر وصل کنید، این را به آن و آن یکی را به یکی دیگر بدوزید تا از این سرهم بندی به متنی واحد برسید.
در عین حال، بورخس به ما میآموزد که گاهی باید انتظاری طولانی بکشیم تا بتوانیم در یک لحظه الهام بخش بارقهای را دریافت کنیم و نوشته، ایده یا طرح ناتماممان را با الهام از آن تصویر کامل کنیم؛ برای همین است که بهتر است نویسنده هرچه مینویسد را نگه دارد. این نگه داری از دو جنبه اهمیت دارد: اول اینکه پیشرفت خودتان را در طولانی مدت میتوانید ارزیابی کنید و متری برای پیشرفتتان دراختیار داشته باشید، دوم اینکه این ایدهها میتوانند به همدیگر وصل شوند و به تکامل برسند.
ترفند دیگری که در این زمینه کاربرد بسیار دارد، به نوعی، بازگشت به سرچشمههای شخصیت به شمار میآید. ساده بخواهم بگویم، در این شیوه، باید کاغذ بردارید و «گذشته شخصیت ها» را بنویسید. نوشتن گذشته شخصیتها ممکن است چندان منطقی به نظر نیاید، چون هدف شما در آن متنی که نیمه کاره مانده (احتمالا) روایت کردن چیزی درحدود چند ساعت یا نهایتا یکی-دو هفته از زندگی شخصیت است؛ قاعدتا، نقل کردن و سیاه کردن چندین صفحه برای سالیان سال از زندگی این آدم برایتان قابل درک نخواهد بود.
اما این ظاهر قضیه است. چیزی که در بطن این پیشنهاد میگذرد شما را به دنیایی وصل میکند که دریایی از سرنخهای روایی و شخصیتی دراختیارتان میگذارد. وقتی کودکی یک شخصیت را برای خودتان تصور میکنید و مینویسید، بحرانهایی که در نوجوانی از سر گذرانده را میسازید و بالیدن او در اجتماع را دنبال میکنید، انبوهی از آدمها را خواهید داشت که حالا برای ورود به روایت نیمه کاره به دردتان میخورند، رخدادهای مهم زندگی این آدم به کمک شما میآیند تا وجوه تازهای از شخصیت را بتوانید رو کنید، و درعین حال زخمهایی در روح کاراکتر پیدا میکنید که میتوانند برای او انگیزه هزاران کنش تکان دهنده را ایجاد کنند.
در چنین وضعیتی، وقتی گذشته شخصیت داستانتان را نوشته باشید، مثل این است که دستههای متعدد دینامیت را در روزنههای یک کوه جاسازی کردهاید و حالا همه چیز مهیای این است که با یک فشار به اهرم تمام کوه را به حرکت درآورید و روی هوا ببرید. این یعنی برای یک متن کوتاه ابتر و ناتمامْ ظرفیتی انفجاری ایجاد کردهاید که به سادگی شما را به سمت کامل کردنش هدایت میکند.
درکنار همه این موارد، دنبال کردن ماجراها و چگونگی خلق آثار بزرگ ادبی هم بسیار الهام بخش خواهد بود: اینکه رقبای بزرگ شما در تاریخ ادبیات چه کردهاند و چطور توانستهاند برای مسائلشان راه حل پیدا کنند هم محرک ذهن شما برای یافتن راههای جدیدتر و بهتر خواهد بود و هم در شما این روحیه را تقویت میکند که خودتان را در مصاف با غولهای بزرگ دنیای نویسندگی ببینید.
با احترام عمیق به خولیو کورتاسار، جاندار عجیبی که به سیارهای دیگر تعلق دارد.